انشا اول درباره کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد
مقدمه : در روزگاران قدیم ، دو بازرگان کهنه کار و با تجربه با نام علی و نقی زندگی می کردند که همکاری و رفاقت آن ها ، میان مردم شهر زبانزد همگان بود.
بدنه : روزی از روز ها علی تصمیم گرفت تا تمام دارایی اش را بفروشد و به کالا تبدیل کند . او برای فروش کالا ها ، کالاها را بار کشتی کرد تا در سرزمین های دور افتاده بفروشد . از این راه می توانست سود زیادی را بدست آورد ولی در یکی از این روز ها طوفان سختی وزید و کشتی علی با همه دارایی اش از بین رفت و او بسیار فقیر و بی چیز شد .
علی که از نتوانسته بود کمکی از اطرافیانش بگیرد ، با امید یاری بهترین دوستش ، نزد نقی رفت و از او درخواست کرد مبلغی را به او قرض بدهد تا او دوباره بتواند به تجارت بپردازد . اما نقی در پاسخ به علی گفت : اگر با عقل بودی ، همه مال و منان خود را با کشتی نمی فرستادی و او را از خود راند.
مدتی بدین ترتیب گذشت ولی از آنجا که علی مردی کاربلد و تلاشگر بود ، به هر زحمتی که بود ، با گذشت زمان تمام اموال از دسته رفته خود را بازیافت و به همان ثروت دوران پیشین رسید.
نتیجه : روزی از روز ها نقی با شرمساری و پشیمانی نزد علی آمد و گفت : پس از بیرون کردن تو ، دزد به انبار من دستبرد زد . حال چیزی ندارم به جز حسرت و پشیمانی و از تو کمک می خواهم.
علی هم در پاسخ گفت : کوه به کوه نمی رسد ولی آدم به آدم می رسد.
💞💞💞💞💞معرکه بده لطفا